در تاریخ اساطیری ایران نام جمشید و دوران پادشاهی او زبانزد است ، شخصیت برجسته و منحصر او در اقوام و سرزمین های دیگر نفوذ می کند و او در اندک زمانی در متون حماسی و اساطیری رخنه می کند. به عنوان مثال عمر 900 ساله جمشید و ساخت دژی به نام " ورجمکرد " برای حفظ نسل اهل زمین از شر طوفان اهریمنی ، شباهت بسیاری با داستان کشتی نوح و طوفان بزرگ دارد . کاووس نیز همانطور که جمشید ورجمکرد را بنا کرد تا آدمیان را از آسیب مرگ دور نگاه دارد ، دژی می سازد که از هفت کاخ پدید می آید تا آدمیان در آن به جوانی باز گردند . و شداد بن عاد نیز به تبعیت از جمشید بهشتی ساخت که دوام چندانی نیافت . در مثالی دیگر قالیچه سلیمان همانند تخت جواهر نشان است که جمشید بر آن می نشست و به آسمان پرواز مى کرد . امروزه در ایران و به خصوص در کویر مرکزی، اکثر بناهای به جا مانده از اعصار دور را با نام جمشید مزین کرده اند . وقتی درگیر ساخت فیلم مستند درخت پارسیک بودم متوجه شدم سرو ابرکوه در لفظ محلی به درخت جمشید مشهور است که این خود از قدمت و دیرینگی درخت سرو و ریشه کهن آن دلالت دارد . جشن نوروز ، احداث حمام برای پاکیزگی مردمان ، ساخت اولین اسلحه آهنین ، کشف داروهای مناسب جهت درمان دردها ، تماما به جمشید نسبت داده شده است. در نفایس الفنون فی عرایس العیون تألیف محمد بن آملی داستانی درباره پیدایش می آمده که خلاصه آن چنین است: جمشید جمعی را بر آن داشت تا نباتات و درختان گوناگون را بکارند و ثمرات آن را تجربه نمایند چون میوه رز چشیدند در او لذتی هرچه تمامتر یافتند و چون خزان شد در میوه رز استحالهای پدید آمد جمشید دستور داد تا آب آن را بگیرند و در خمره کنند پس از اندک مدتی در خمره تغییر حاصل شد ، جمشید در خمره را مهر کرد و دستور داد که هیچ کس از آن ننوشد زیرا میپنداشت که زهر است. جمشید را کنیزک زیبائی بود که مدتها بدرد شقیقه مبتلا گشته و هیچیک از پزشکان نتوانستند او را معالجه کنند با خود گفت مصلحت من در آنست که قدری از آن زهر بیاشامم و از زحمت وجود راحت شوم ، قدحی پر کرد و اندک اندک از آن آشامید چون قدح تمام شد اهترازی در او پدید آمد قدحی دیگر بخورد، خواب بر او غلبه کرد . پس خوابید و یک شبانه روز در خواب بود همه پنداشتند که کار او به آخر رسیده است، چون از خواب برخاست از درد شقیقه اثری نیافت. جمشید سبب خواب و زوال بیماری پرسید، کنیزک حال را باز گفت . آنگاه جمشید حکما را جمع کرد و جشنی برپا نمود و خود قدحی بیاشامید و بفرمود تا به هریک از آن جمع قدحی دادند چون یکی دو دور بگردید همه در اهتراز در آمدند و نشاط میکردند و آن را شاهدارو نام نهادند . حکیم عمر خیام نیشابوری در رساله نوروز نامه کشف زر و سیم را به جمشید نسبت داده و چنین نقل می کند : زر اکسیر آفتاب است و سیم ماه ، و نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد جمشید بود و فرمود تا زر را چون قرصه آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مُهر نهادند و گفتند این پادشاه مردمان است اندر این زمین ، چنانکه آفتاب اندر آسمان . و زر را که خداوند کیمیا است شمس نهار الجد یعنی آفتاب روز بخت خوانده اند . زر را نار شتاء الفقر خوانده اند یعنی آتش زمستان درویشی . عمر خیام در همین رساله پیدایش نوروز و تاریخ را به جمشید نسبت داده و اینگونه شرح می دهد : سبب نام نهادن نوروز آن بوده است که چون جمشید روز اول به پادشاهی بنشست خواست که ایام سال و ماه را نام بنهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند . پس موبدان عجم را گرد آورد و بفرمود که تاریخ از اینجا آغاز کنند . در میان پارسیان افسانه ای درباره عجایب هفتگانه جمشیدی وجود داردکه گویا اسکندر آن را از میان برده است این افسانه در چند نسخه خطی کتابخانه ملی پاریس وجود دارد و عبارتند از : 1- چراغی که بی روغن می سوخت 2- مرغی که از خورشید سایه نمی کرد 3- بر بطی که دسته لاجوردی و چهار تار داشت ، چون باد بر آن می وزید آوازی همچون بر بط داشت و اگر کسی تب داشت و آواز بر بط را می شنید بیماری از او دور می شد 4 – مگسان زرینی که می پریدند ، اگر کسی زهر خورده بود و آواز پر مگسان می شنید ، زهر از بدن او بیرون می شد 5- صراحی که در مهمانی به نام هر مهمان شرابی از هر رنگ در آن صراحی می ریختند 6 – رودی آب و میان آن طاقی و در طاق تختی و بر تخت تندیسه ای همچون مردی اَبَرسان که به داوری نشسته بود . اگر دو کس با یکدیگر دشمنی داشتند ، پیش تندیس دعوی می کردند ، هر کس که دروغ می گفت به زیر آب می رفت و راست گفتار بر روی آب می ماند 7 – گنبدی که نیمی سفید و نیمی سیاه بود و اگر کسی که از دنیا می رفت در شب سوم برفراز آن گنبد می آمد و اگر بر نیبمه سپید بود بهشتی و اگر نیمه سیاه دوزخی بود . در متون پراکنده ایران باستان از جمشید و سرنوشت او یاد شده است وندیداد فرگرد 2 به گفتگو میان هرمزد و زرتشت می پردازد : زرتشت از هرمز پرسید : ای هرمزد ، ای دادار جهان ، جز من که زرتشتم ، نخست با چه کس هم صحبتی کردی و دین خویش را به او ارزانی داشتی ؟ هرمزد گفت : ای زرتشت ، نخست با جمشید هم صحبتی نمودم و دین را به او فراز نمودم و بدو گفتم : ای جمشید ، از من بپذیر دین را ... و جمشید پاسخ داد : ای هرمزد ، من برای رهبری کیش شایسته و سزاوار نیستم . به او گفتم : ای جمشید حال که دین مرا نمی پذیری جهان مرا فراخ کن ، جهان مرا ببالان ، و پاسداری و سالاری جهان مرا بپذیر . و جمشید مرا پاسخ داد : فراخی و پاسداری و سالاری جهان تو را می پذیرم . جمشید در 900 سال پادشاهی بر زمین آبادانی را افزایش داد . سراسر گیتی عاری از بیماری و مرگ بود و همه در صلح و صفا می زیستند . سپس هرمزد او را از آمدن طوفانی به اسم مهر کوشا آگاه کرد و گفت : ای جمشید زمستان سختی در راه است و جانوران هلاک خواهند شد، چون طوفان برخیزد و سیلاب ها جاری شود و چمنزاران در آب فرو می روند . دژی استوار بساز که طول هر سوی آن یک میدان باشد و در این دژ از نژاد چارپایان نمونه ای بردار . مسکنی برای مردمان بنا کن ، نهرهای آب روان کن و مرغزارهای سبز و چراگاههای زیان ناپذیر فراهم ساز . پس جمشید دژی ساخت و از هر جاندار جفتی در آن نهاد ، در دژ او هر سال یکبار آفتاب و ماه و ستارگان بر می خواستند و غروب می کردند و یک سال در نظر ساکنان دژ یک روز بود .در هر چهل سال از هر جفت از موجودات دژ جفتی دیگر پدید می آمد ، تا طوفان سهمگین مرگ آور به سر شد . آنوقت ساکنین باغ بیرون آمده و زمین را از نو آباد کردند. در حقیقت این اسطوره به جمشید نقش رستاخیزی می بخشد و در رابطه نزدیک با سوشیانس منجی زرتشتیان قرار می دهد. زیرا در زمان هر دو ، جاودانگی و جوانی دائم و پاینده است . خدایا......... این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمیکند............ فکری کن........... اشک ما طعنه میزند به باران رحمتت ............. در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن.... شرط اول قدم آنست که مجنون باشی. اگر روزی شدم مجنون تو با من مهربانی کن/ دلم نشکن دمی بنشین و با من همزبانی کن - اگر روزی شدم مجنون مکن از خاطرم بیرون/ اگر خون شد دلم از غم ، تو با من شادمانی کن - که من با یاد تو عمریست مظلومانه می سوزم/ بیا و یک گذر بر سین هی آتشفشانی کن - شکستی شیشه ی دل را به سنگ تیز بی مهری/ نمی نالم ولی ترس از بلای آسمانی کن یوسف گمگشته ام هرگز به کنعان بر نگشت/ چاه دیگر در رهش جا مانده پنهان برنگشت - پیرهن بر تن دریده زد به آتش بال و پر/ وارهید از بند تن دیگر به زندان بر نشگت - سرزمینی بی بهار اینجا و باغی پر قفس/ رفت از این ویرانه آن مرغ غزلخوان بر نگشت کودکان اعتماد می کنند، زیرا هرگز شاهد خیانت نبوده اند. معجزه آنگاه رخ می دهد که این اعتماد را در نگاه پیری فرزانه ببینیم.((بوبن)) یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی ! راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست؟ یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟ " سخن های پست ، آدمهای حقیر را جذب و خردمندان را فراری می دهد " خدایا ! به آنان که ادعای عاشقی تو را دارند ........ بیاموز ... که بزرگ ترین گناه شکستن دل آدمیان است ;; خدایا کمک کن اگر روزی چیزی را شکستم ان چیز دلی نباشد. با طلوع هر صبح فکر کن تازه به دنیا آمدی و مهربان باش و دوست بدار، شاید فردایی نباشد. روزگاری که چنین سخت به من میگیری/ باخبر باش که پژمردن من آسان نیست/ گرچه دلگیرتر از دیروزم/ گرچه فردایی غم انگیز مرا میخواند/ لیک باور دارم…. دلخوشیها کم نیست…./ زندگی باید کرد. و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!! وبه انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا..! زندگی شیرین است! زندگی باید کرد... و بدانم که شبی، خواهم رفت..!!!!!!!! و شبی هست که نباشد پس از آن، فردایی.....!!!! به دریا شکوه بردم از شب دشت/ وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت/ به هر موجی که می گفتم غم خویش/ سری میزد به سنگ و باز می گشت .! یادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست... بستی از روی محبّت بزنیم!! تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند...آبرویش نرود...! یادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشیم.. حق به شب بو بدهیم... تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را تو را قسم به شب پر ستاره، تو را قسم به دل پاره پاره، تو را قسم به شهاب گریزان، تو را قسم به لحظه های برگ ریزان، تو را قسم به نگاه معصوم کودک، تو را قسم به شکوه باز شدن غنچه های پر امید، تو را قسم به اشک توبه، تو را قسم به ستاره های دل انگیز، تو را قسم به دعای مادر! چنان ذکرت رابرزبانم جاری کن که حتی در بستر بیماری و در زمان گفتن هرآنچه که نمی دانم، فقط نام توبرزبانم باشد... تابلویی که مشاهده می کنید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش معروف اسپانیایی (قرن 18) روایت کننده ی یکی از داستان های مشهور در تاریخ ایران باستان است.
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است : هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند. و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست.. کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند. می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.» آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد.. . از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. من سکوتم حرف است/ حرفهایم حرف است/ خنده هایم حرف است/ کاش می دانستی/ می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم/ کاش میدانستی کاش می فهمیدی/ کاش و صد کاش نمیترسیدی/ که مبادا که دلت پیش دلم گیر کند/ کاش می دانستی/ چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت/ در زمانی که برای دردت/ سینه دلسوزی نیست/ تازه خواهی فهمید/ مثل من هرگز نیست... هــر روز که از خواب بــیدار می شوم ............می بینم هــنوز امروز است ...................فــردا آرزوســت دست عشق از دامن دل دور باد!/می توان آیا به دل دستور داد؟-می توان آیا به دریا حکم کرد/که دلت را یادی از ساحل مباد؟-موج را آیا توان فرمود: ایست!/باد را فرمود: باید ایستاد؟-آنکه دستور زبان عشق را/بی گذاره در نهاد ما نهاد -خوب می دانست تیغ تیز را/در کف مستی نمی بایست داد. زندگی تاس خوب آوردن نیست........... ، تاس بد را خوب بازی کردن است نفس نمیکشد هوا ...........قدم نمیزند زمین............. سکوت میکند غزل ............ بدون تو یعنى همین........... هیچ راهی نیست که شما در مقابل همسرتان پیروز شوید. یا هر دو برنده می شوید یا هردو می بازید.فرانک پتیمن یاد سهراب به خیر ، آن که تا لحظه خاموشی گفت: تو مرا یاد کنی یا نکنی ، باوری گر بشود گر نشود حرفی نیست /اما نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست . همیشه در گرگم به هوا ...... از گرگ شدن فرار می کردیم ........... و اکنون ناخواسته در تمامی بازیها گرگیم ........بی آنکه از خودمان بترسیم ............ در زمین عشقی نیست که زمینت نزند، آسمان را دریاب . . همیشه سکوتم به معنای پیروزی نیست ............. گاهی سکوت میکنم تا بفهمی چه بی صدا باختی ................ بر سر گور کشیشی نوشته شده بود «کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییردهم.بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم .بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم.در آستانه ی سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.اینک که در آستانه ی مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم،شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم!!!
تو را چه به فرهاد یک فرهاد است و یک بیستون عاشقی تو همین یک وجب دیوار فاصله را بردار.......... من باورت می کنم . ...
وقتی تو نیستی،نه هست های ما چونان که بایدند ،نه باید ها... مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم عمری است لبخند های لاغر خود رادر دل ذخیره می کنم :باشد برای روز مبادا !امادر صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما کسی چه می داند ؟ شایدامروز نیز روز مبادا باشد !
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد/چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد-پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند/چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
Design By : Pichak |